قصـــــه های مادرانه

لجبازی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا دختر لجبازی بود مامانش و خیلی  اذیت می کرد سر لجبازیاش مامان طفلک می موند چکار کنه از دست دختر لجبازش بابای مهربون سر کار بود و ظهر که میشد میومد خونه استراحت کنه اما مگه این مینا می ذاشت اینقد شیطونی می کرد که بیچاره بابا هم از دستش ارامش نداشت پا میشد می رفت سر کار و شب  که بر می گشت مینا خواب بودیه روز که از خواب پرید حرفهای بابا و مامان و شنید که دارند یواشکی حرف می زنند که دخترشون از خواب نپره بابا به مامان می گفت من خیلی شرمنده ام  که نمی تونم عروسکه قشنگی  که دختر خوشگلمون می خواد براش بخرم می دونم دخترم بهمین خاطره که لجباز و بد...
21 ارديبهشت 1393
1